میپرستمت با تمامی احساسات زیبا و ماندگارم با تمام خواسته های به وجود آمده درونم با تمام داشته ها و نداشته هایم دستان خیالت را در دست می گیرم و زمان را متوقف می کنم با آوای بلند سر می دهم ای عشق شیرینم تووو آن حلاوت دلنشینی ڪه قلبم را با عشقت با نفست به طپش در می آوری ناز دانه ام دیگر تو را نمی نویسم نمی سرایمت مرا با شعر و شاعری چه کار میخواهم زراعت کنم تو را باید کاشت درست وسط قلبم میان چشمهایم و روی لبهایم تو را باید جور دیگری دوست داشت آوای باران را میشنوی خیلی بی تاب است می نوازد می خواند و سکوت میکند باران هم دچار عشق شده است درگیر عشقی که آخرش به خیابان و تنهایی و بن بست نرسیدن میرسد ???? دلم يه روستای دور افتاده ميخواد از اونا كه با غروب آفتاب روزشون تموم ميشه و ميخوابن تا فردا از اونا كه با شير گاو صبحونه ميخورن از اون منظره های هميشه سبز پتوهای سنگين چراغای نفتی لباسای گل گلی و بلند آدمای ساده دل پاک همونايی كه هيچ قصدی ندارن واسه اذيت كردنت
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|