تنهاتر از من سایه ی دختری ست با شاخه گل سرخی خشک شده در گره ی مشتهای لرزانش که هر شب کافه های شهر را به دنبال مردی میگردد که سالها پیش آرزوهایش را در مردمک چشمانش جا گذاشته است همیشه با خیال تو دست که در دستم پنجه میکنم انگشتانم پنج ماهی کوچک می شوند میان گرداب چشمهات میروند گم میشوند و باز نمیگردند به خودم که باز میگردم وقت تنهایی من است و تو اینجا نیستی با بعضی دوستداشتنها میشود شب را زندگی كرد چای ولرمی نوشيد موسيقی ملایمی شنيد و با شببخير عاشقانهای به خواب رفت بعضی دوستداشتنها خودِ معجزهاند دلم خوش است به خیال تو دلم خوش است که خیال تو را دارم و اگر تمام جهان علیه من بودند تو یک نفر سمت خیال من هستی و هر جور که باشم و هر راهی را که بروم و هر کاری که بکنم و هر حالی که داشتهباشم خیال تو را دارم دلم خوش است که وسط اینهمه بیاعتمادی به تو اعتماد دارم و در دل آشوب زمانه به اسم تو که میرسم بیاختیار مکث میکنم و لبخند میزنم و دلم قرار میگیرد تو قرارِ دلِ بیقرارِ منی و خدا عشق تو را برای من فرستاده تا هرکجا که اسم صمیمیت و رفاقت شد حفرهای خالی درون وجودم حس نکنم و من هم خیال کسی را داشتهباشم که دلم که گرفت و زور جهان که به جنگجوی درونم چربید به امنیت خیال تو پناه ببرم دقیقه ی آخر پاییز تقویم را معطل می کند شاید امسال برگردی یلدا مگر همین نیست یلدای من تویی ❤️ تـا شمیـمِ نفست را نفـسی تـازه زدم عشق را بـا طپـشِ قلبِ تـو اندازه زدم نـاگهـان آمـدی از عطـرِ تنـت لـرزیدم مثـلِ یک زلـزلـه ای لرزه به شیرازه زدم طرحِ اندامِ تـورا دیدم و همچون پَـرگار چرخشی را متـوالی بـه همین بازه زدم تا به آغوشِ تو یک لحظه رسیدم گویی پـرچـمِ فتـحِ خـودم را سـرِ دروازه زدم دستِ معمارِ اَزل در بدنت مشهود است شرمسارم که چرادست به این سازه زدم عشقِ تو معجزه ای بود که من عشقم را گِره ای سخت بـه این عشقِ پُرآوازه زدم چند صباحیست که ازعشقِ تو سرگردانم عفو کن حرفِ دلم را بـه تو من تازه زدم❤️
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|