براے توصیـف شب بہ چیـدمان واژهها نیـاز نیسـت شب حـس زیبـاییسـت وقتی بہ یادت لبخنـدے ڪوچڪ بـر لـبهایـم مینشینـد شب خیال چشمانت موسیقی دل انگیزی است که ملودی هزاران عاشقی را در خود دارد بخواب آرام مهتاب را به دامن بگیر و از ترانه خوش مهربانی همین ملودی در رقص هزاران بوسه بچین برای شب امشب همه واژه های قشنگ سرمه شده اند بر اندام تو تا مست ترین شعر را در آغوش تو پایان کنند امشب عریان ترین واژه ها در چشمان من میرقصد وقتی دکلمه ی بوسه هایم روی عکسهای تو میرقصد صدای قلب نیست صدای پای توست که شب ها در سینه ام می دوی کافی ست کمی خسته شوی کافی ست بایستی تو انگیزهی تمامِ دردهای منی اسطورهی بیمهریها گرچه اندوهت را به جان خریدهام اما همیشگی در من تو پرآوازه بمان یکی دَر مَن فرو می ریزد امشَب بَرای لَمسِ آغوشَت بَرای تابِ گیسویَت بَرای بَرق چشمانَت که خیلی دوستشان دارم فرو می ریزد امشَب سر بر سینه ی خیالت می نوازم سه تارم را به یاد نوازش سر انگشتان تو و تار های گیسوان من هنوز شهد بوسه هایت را مزمزه می ڪنم در عریانیِ آغوشم آنـچنان در منـی ڪه در تـردید بین رویـا و حقیقت معلـقم هنگامِ قدم زدن برروی بـرفِ بڪرِ ڪوچه ها ردپایت در ڪنارم نقش می بنـدد ساعتها باتـو گفتـگو دارم بـۍ آنڪه صدای خود را بشنوم تو شـراب می نوشی و من مسـت مۍ شوم من زندگی میڪنم با خیالت و فرمان در دست توست و شـب ها دربستـرِ خالیـم تـو نیستـے و من در آغوشـت گـم میشوم آه چرا میباید من تو را شگفت بدانم در این جریان که از شگفت بودن همه چیزی عادی مینماید وگرنه تو عادیترین موسمی که باید به چار موسم افزود و چشمان تو راحتترین روزی که میتوان برای زیستن تصمیم گرفت
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|