دستهاست راز عجیبی ایست وقتی بدون هیچ شعله ای در اوج زمستان
دستهایم را در خود به آتش می کشد وجودت نمی دانم چیست اما می دانم
قاد ر است فصلها را تغییر دهد وقتی که زیر اشعه ی سوزنده آفتاب وجودم با
دیدنت یخ می زند و در اوج سرمای زمستان از گرمای وجودت گرمی می گیرد
نمی دانم چه رازی ایست یا تو یک اعجوبه ای یا من بیش از حد عاشقت
شده ام اما می دانم هر فصل که باشد هر جا که باشد سرد باشد یا گرم
یا باران یا برف تو کنارم باشی برای خوشبخت بودنم کافی ایست
:: برچسبها:
دلنوشته لحظه قرار عاشقی,
|