دست های تو کلید صبح است که سوی مشرق می چرخد و سپیدی را از پسِ نرده ی سایه روشن به سوی پنجره ها می خواند چشم های تو به دیوارِ بلندِ باغِ عشق روزنِ سبزی ست که من از آنجا در لحظه ی مشتاقی به درون می خزم آهسته و با دامنی از سیبِ سرخِ راز باز میگردم چشم های تو پنجره های بلند ابدیت هستند قرارمان یڪ دم صبح پاورچین پاورچین تو بیا نزدیڪی خیالم دو ضربه به چشم یڪ آغوش و هزار بوسهِ ناب دم صبح ڪه شد من بیدارم تو بیا به آغوش ڪشیدنت با من بوسه باران ڪردنم با تو این که باید فراموش ات می کردم را هم فراموش کردم تو تکراری ترین حضور روزگار منی و من عجیب به آغوش تو از آن سوی فاصله ها خو گرفته ام دیگر چه فرقی میکند عشق را به زبان بیاورم یا نه تو از چشم های من کتابی بخوان به نام دلتنگی چاپ هزار و یکم جایی خوانده بودم ملاقاتهایی که تقدیر جلوی راه آدم میگذارد بسیار محدودند عشق خودش خواهد آمد بی هیاهو نمیتوان از آن فرار کرد آرام و آهسته میآید و در گوشهای از قلبت مینشیند زمانی متوجه آمدنش خواهی شد که بدون آن نفس کشیدن دشوار میشود
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|